من،فقط لبخند میزنم

مغزم موضوعی در بر نداشت....

صدای هیاهوی ذهنم تا نزدیک دوستم می رسید....

مشغول بود و مشغول...

چقدر دیر می گذشت...

چشم همه به معلم بود اما ذهنشان کجا؟

فکر می کردم...

مدت ها بود غیر از متن درسی چیزی ننوشته بودم...

امروز یه بیست گرفتم

یاد سال اول دبستان افتادم...اولین دیکته رو بیست گرفتم

اما معلم بهم گفت:تقلب کردی

اون موقع نمی دونستم تقلب چیه....

گریه می کردم و می گفتم:خانوم اینایی ک شما می گید نمی دونم چیه اما من هیچ کاری نکردم.

الان به این خاطره ها فقط لبخند میزنم مثل همون موقع که این جمله رو به معلم سال اولم گفتم و اون لبخند زد

یادمه روز دانش آموز بهمون یه پاکن مدادی داد و گفت :بفرما دخترم

به مامان گفتم: مامان،این منو دختر خودش میدونه؟یعنی من دو تا مامان دارم؟

مامانم با لبخند گفت:هر کسی ک برات زحمت بکشه مامانته.

چقدر دلم برا بیست گرفتن های اون موقع تنگ شده هنوزم با گرفتن بیست ذوق میکنم

ذوقی به بزرگی کوه های دفتر نقاشیم

بابایی ، زهرا رو بوس میکنه .

من با ابروهایی درهم میگم بابا پس من چی؟

بابا بدون لحظه ای تحمل یه بوس روی گونه های فاطمه می کنه.

و زهرا با سرعت خودش رو به بغل بابایی می اندازه.


من،فقط لبخند می زنم