فاصله ها

این روزا دلم حسابی گرفته.

فاطمه داره بزرگ میشه .

فاطمه داره تقریبااز تمام چیزای کودکی فاصله میگیره.

دیگه کسی بهش گبیل نمیگه چون اونم واسه دوران کودکی فاطمه بود .

فاطمه یه رشته ای انتخاب کرده که تو درس های تخصصی همه نمره هاش کامل شده اما بازم فاطمه از رشته ای که تو دوران کودکی توی بازی هاش انتخاب می کرد و کلی ذوق داشت برای این رشته اما ازش گذشت.

فاطمه از خیلی چیزا فاصله گرفته.

همه چیزا دارن عوض میشن حتی طرز فکرا.

فاطمه نمیدونه واسه چی این همه فاصله گرفته با اون دوران .

فاطمه نمیتونه مثل همیشه فضولی کنه چون جو خانواده کاملا پر از آرامش و سکوته اما چرا داریم همه مون بزرگ میشیم وقتی نگاه می کنم میبینم فاطمه آخرین فرزند خانوادست و خانواده داره از دوران کودکی فاصله می گیره فاطمه دیگه زیاد نمیاد به این کلبه ی کودکی چون این فاطمه رو یاد فاصله از اون دوران میندازه.

فاطمه دیگه با بزرگ ترا میپلکه

فاطمه سال دیگه دیپلمش رو میگیره.

ای کاش اینقدر زود بزرگ نمیشد.

دلم برا اون موقع ها تنگ شده دلم برا موقعی که وحید می گفت تو گوگولی خودمی تنگ شده،

دلم برا بازی موتور پرشی که همیشه با حمید بازی می کردم تنگ شده،

دلم برا داستان های بابا که همیشه بایه صدایی که خودش خاصش می کرد تنگ شده

دلم برا لقمه های مامان که می گرفت و زودی تو دهنم میذاشت که گرسنه به مدرسه نرم و....

همه و همه تنگ شده.

چون وحید،حمید،فاطمه هرسه بزرگ شدن و خبری از کارای سابق نیست.

هرسه مشغول درس،مدرسه و دانشگاه هستن و حتی وقتی برا تعریف کردن خاطرات هم نمیمونه


خانوادمو دوست دارم و بهترین خاطرات رو باهاشون دارم