روزهای کودکی زهرا،روزهای کودکی من است

دل گرفتن ها اندک است ...گاهی وقت آنقدر این اندک ها زیاد میشود که دلی را کاملا میگیرد....

اتاقم هنوز بوی کودکی می دهد...با عکس هایی از زهرا اتاق بیشتر بوی کودکی می دهد.

روزهای کودکی زهرا با خانواده ما سپهری میشود

او را محکم بغل می کنم و شعر آهویی دارم خشگله را برای او می خوانم

زهرا بدون حرکت به لب هایم و چشم هایم می نگرد.

زهرا کودک خانه ی ماست.

ظرف هایی که یازده سال پیش متعلق به من بودن اکنون دست زهراست.

بانگاهی به ظرف های کودکیم که بیش ترین خوشحالیم موقعی بود که مامان جدیدش رو برام میگرفت رو با آهی به یاد می اورم

زهرا هم اکنون مشغول خوردن ظرف هاست.

زهرا مرا به دوران کودکی برگردانده است.

اما دل زهرا نمیگیرد...زهرا میگرید...اما گریه ی زهرا از گرسنگی ست .

من به زهرا حسرت می ورزم

زهرا روز های خوبی را در پیش دارد .

پدرش اورابا اسم هایی با مزه صدا میزند

زهرا خود را در آغوش مادر می اندازد و احساس آرامش میکند.

من او را با تمام وجود دوست دارم


روزهای کودکی زهرا،روزهای کودکی من است

عمو حاجی میگه روزهای کودکی ،وبلاگ سال شده

تقریبا یک ماه میشه که نت نداریم و قبلش هم که داشتیم من نمیتونستم زیاد سر بزنم .

این روزاهمش به فکر روزهای کودکی بودم ،دلم حسابی براش تنگ شده بود .

از هیچ کدوم از بچه ها هم خبری نداشتم،دوست داشتم سال نو یه سری به دوستان بزنم و آرزوی سلامتی و موفقیت کنم براشون توی این سال.


هوا،هوای خوبی بود،یه کوچولو سرد بود.گلوی فاطمه درد داشت ،فاطمه از خونه خاله تا خونه خودشون که اومد احساس تنگی نفس می کرد دم در که رسید یه نفسی کشید،نفسی سرشار از بوی بهار نارنج این بو برای فاطمه از همه چیز بدتربود ،زودی وارد خونه شد.چادری رو که به سر داشت دست حمید داد وراهی اتاق شد که وحید با صدای نیمه بلند گفت:حمید ،فاطمه بیاین کارتون دارم.

بدون فکرکردن راه افتادم و در کنار حمید نشستم .وحید گفت:آرام در موردتون یه چیزایی نوشته من خطی که در مورد خودم بود رو خوندم بعدش هم خط حمید رو .همین که خواستم بلندشم حمید گفت :وحید از اول بزار بخونیم.حالم زیاد خوب نبود، حتی حوصله نشستن هم نداشتم.

ایستاده بودم که برم حمیدگفت:توهم بشین از اول بخونیم.

دوباره نشستم همین طور که داشتیم می خوندیم به خطی که در مورد حاجی نوشته بود رسیدیم .وحیدگفت:آخ لو رفتیم

منم که بی خبر از همه چیز چون مدت ها بود سراغ روزهای کودکی و دوستان نرفته بودم وحید وب عمو حاجی رو باز کردن آماری از وبلاگ های بچه های بیشهر بود.

جالب اینجا بود که وب روزهای کودکی فاطمه یکی از پربازدید ترین وب بچه ها شده بود .

واقعا خوشحال کننده بود برام.

یه خبر خوب بود بعد از سرفه های طاقت فرسا.

این کار عمو دوباره فاطمه رو برد سراغ خوشحالی های دوران کودکی.

ممنون از عیدی شما و تمام دوستانم که دلم براشون تنگ شده.


فاصله ها

این روزا دلم حسابی گرفته.

فاطمه داره بزرگ میشه .

فاطمه داره تقریبااز تمام چیزای کودکی فاصله میگیره.

دیگه کسی بهش گبیل نمیگه چون اونم واسه دوران کودکی فاطمه بود .

فاطمه یه رشته ای انتخاب کرده که تو درس های تخصصی همه نمره هاش کامل شده اما بازم فاطمه از رشته ای که تو دوران کودکی توی بازی هاش انتخاب می کرد و کلی ذوق داشت برای این رشته اما ازش گذشت.

فاطمه از خیلی چیزا فاصله گرفته.

همه چیزا دارن عوض میشن حتی طرز فکرا.

فاطمه نمیدونه واسه چی این همه فاصله گرفته با اون دوران .

فاطمه نمیتونه مثل همیشه فضولی کنه چون جو خانواده کاملا پر از آرامش و سکوته اما چرا داریم همه مون بزرگ میشیم وقتی نگاه می کنم میبینم فاطمه آخرین فرزند خانوادست و خانواده داره از دوران کودکی فاصله می گیره فاطمه دیگه زیاد نمیاد به این کلبه ی کودکی چون این فاطمه رو یاد فاصله از اون دوران میندازه.

فاطمه دیگه با بزرگ ترا میپلکه

فاطمه سال دیگه دیپلمش رو میگیره.

ای کاش اینقدر زود بزرگ نمیشد.

دلم برا اون موقع ها تنگ شده دلم برا موقعی که وحید می گفت تو گوگولی خودمی تنگ شده،

دلم برا بازی موتور پرشی که همیشه با حمید بازی می کردم تنگ شده،

دلم برا داستان های بابا که همیشه بایه صدایی که خودش خاصش می کرد تنگ شده

دلم برا لقمه های مامان که می گرفت و زودی تو دهنم میذاشت که گرسنه به مدرسه نرم و....

همه و همه تنگ شده.

چون وحید،حمید،فاطمه هرسه بزرگ شدن و خبری از کارای سابق نیست.

هرسه مشغول درس،مدرسه و دانشگاه هستن و حتی وقتی برا تعریف کردن خاطرات هم نمیمونه


خانوادمو دوست دارم و بهترین خاطرات رو باهاشون دارم

یا امام حسین

از ششم بهمن ماه سال پیش منتظر همچین روزهایی بودم .

امسال اشتیاقم بیش از سالهای پیش بود.

دقیقا یک روز بعد از تمام شدنش منتظر آمدنش بودم.

مهرماه که مدرسه ها شروع شد هر روزی رو که به پایان میرسوندم یک خط می زدموروی عدد بیست و شش آبان یه گردی کشیده بودم

روز شماری هایی زود گذر.

عصر دیروز هوا،هوای محرم وصفر بود.

هوا،هوای نوحههایبوشهری بود

هرچه به شب نزدیک تر میشدیم هوای بیشتری از بوی محرم به مشامم می رسید

و اما ساعت نه شب بودکه با بر تن کردن لباس هایی مشکی و چادری مشکی روانه مسجد شدم

بعد از ده ماه تونستم اون حسی روکه محرم داشت رو تجربه کنم

و ار ته قلب و با صدایی آزاد از هر گونه بغض بگویم :

            یا ابا عبدلله الحسین

یاد آن روز

دوشنبه 24/7/1391قرار شد که ماساعت 2حرکت کنیم .

امروز هم مثل بقیه روزها بود ،حتی حس و حالش هم مثل همیشه بود .

از بوشهر که حرکت کردیم مثل همیشه به کارای همیشگی خودمون ادامه می دادیم.

اما شب ،حس و حالی که اینجا داشت نمی دونم کجا می تونه داشته باشه .

بااینکه این حس وقبلا هم تجربه کرده بودم اما بازم همون حال و هوایی که واسه اولین بار میای بهم دست داده بود.

صبح روز بعد ساعت چهار از خواب بلند شدیم و صبحونه خوردیم و زود حرکت کردیم به سمت هویزه.

اینجا پر بود از خاطرات کسانی که رفتند برای اینکه ما بمونیم ،اینجاجای بخصوصی بود

یه تیکه فیلم از مادر شهیدی گذاشتن که بیست و سه سال به انتظار فرزندش نشسته بود اما هنوزم مجبور بود چشم به راه باشه.

اونجایی بود که دخترشهیدی بخاطر باباش که بخاطر چندتا مثل ما رفته بود از هوش رفت آمبولانس های شلمچه اونو بردن و همه در یک آن یاد پدرش افتادن یاد مردی که مرد بودنش رو به دخترش ثابت کرده بود.

شب رفتیم یه جایی که،یه شخصی از دوستاش جامونده بود از هم سن و سالاش از هم کلاسیاش .

دلتنگ بود برای اون زمانی که خودشم با اونا بود اما الان اون تک و تنها مونده بود ،با این همه خاطرات و دلتنگی ها

یاد معلمی که با تمام دانش آموزان رفته بود عملیات کربلای پنج یه نفرو می خواستن برای رفتن به جاده برای یافتن مین،معلم میاد قرعه کشی می کنه و دست یکی از بچه ها میده و اسم خود معلم در میاد زمانی که معلم میره دیگه برگشتی در کار نبوده اونجا بوده که بچه ها میدونن تمام اسمها به نام خود معلم بوده و اسمی از بچه ها نوشته نشده بوده.

اینجادلی گرفته ،حس و حالی که توی این روزا داشتم نمی تونم جای دیگه ای داشته باشم

نمیدونم فقط از احساسم گفتم .همین رو بس